، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آنام تک ستاره آسمان قلبم

اولین دندون آنام

ر وز دوشنبه وقتی از خواب بیدار شدم به مامانی گفتم خواب دیدم آنام 6 تا دندون درآورده تا اینکه چهارشنبه شب آنام جون تب بالایی کرد و ما شیافش کردیم اون شب من و بابا و مامانی تا صبح نخوابیدم آخه آنام عزیزم از شدت تب همش ناله می کرد و من هم گریه می کردم و مامانی هم نماز می خوند و واسه آنام کوچولوش دعا می کرد صبح که بردیمت مهد تا یه کم بچه ها رو ببینی و سرحال بشی آخه تو مهد رو خیلی دوست داری بابا زود از سرکار اومد تا آنام رو ببره دکتر وقتی اومدی خونه اونقدر خسته بودی که خوابونیدمت بعد چون بابا باید از جمعه می رفت تهران و تا دوشنبه کلاس داشت من خیلی نگران بودم با مامانی چطور تو یه شهر غریب از تو نگهداری کنم بخاطر همین با بابا تصمیم گرفتیم وقتی بیدا...
26 مهر 1390

قهر آنام جون

آنام جون اواسط خرداد که تو 4 ماه و نیمه شده بودی من چون تو آزمون استخدامی ادارمون قبول شده بودم و از حالت قراردادی پیمانی می شدم باید برای تمدید مرخصی زایمان یه چند روزی تو محل خدمت جدیدم یعنی اردبیل می رفتم سر کار. من روز دوشنبه صبح زود که با بابا اومدم اردبیل بهم گفتن تا آخر هفته باید بمونی . شب آنام جون نمی دونی چقدر عکسها و فیلمت رو نگاه کردم و گریه کردم خلاصه با کلی گریه و دلتنگی این چند روز تمام شد و من 5 شنبه ساعت 12 ظهر بال در آوردم که بیام پیش عزیزترینم. وقتی رسیدم خونه اومدم اتاقت دیدم روی پایه پرستارت خوابیدی .نیم ساعت بعد صداتو شنیدم که بیدار شدی دویدم اومدم بغلت کنم اما تو تا منو دیدی بغض کردی و کلی گریه کردی من کلی نازت دادم ...
21 مهر 1390

پارک کودک

سلام دوستای کوچولو، من دیروز برای اولین بار رفتم پارک کودک البته تو شهر اردبیل . آخه مامانی من کارش تازه  به اردبیل منتقل شده. بچه ها بابایی من، منو کلی سوار سرسره و ماشین شارژی کرد بعدا عکساشو واسه تون می زارم. دوست کوچولوی شما آنام ...
9 مهر 1390

دومین سفر به شمال آنام

سلام پسرم. پنج شنبه برای دومین بار از وقتی که اومدیم اردبیل رفتیم شمال خونه مامانی جون.تو راه آنام جون همش تو بیقراری می کردی و ما همش ناچار بودیم ماشین رو نگه داریم تا تو هوا بخوری تو خیلی خوابت می اومد و ما ناچار شدیم کنار جاده وایسیم و تو رو تاب تاب بدیم تا بخوابی اما گریه های تو تمامومی نداشت بلاخره کولر درست شد و تو راحت تا خونه مامانی خوابیدی. تو راه هم هی خاله مرضیه و خاله مینو زنگ می زدند تا ببینند تو کی می رسی تا زودتر بغلت کنند شب هم زن دایی شراره و هلیا و هیراد اومدن خونه مامانی و تو یه کم با عرشیا و هلیا و هیراد بازی کردی اما موقع خواب باز کلی جیغ زدی و گریه کردیجمعه صبح شوهر خاله پیمان مهرسا کوچولو رو آورد باهاش بازی ک...
9 مهر 1390

سفر

سلام. سه شنبه ساعت 2.20 دقیقه مامان اومد مهد کودک دنبالم بریم شمال. من تو راه خیلی پسر خوبی بودم یه کم هم با بابایی رانندگی کردم کلی حال داد.  وقتی رسیدم خونه مامانی خاله مرضیه تند دوید اومد هی قربون صدقه من رفت. فردا خاله مینو و عرشیا اومدن دیدنم بعد هم بعد ازظهر من واسه اولین بار رفتم ماسوله جاتون خالی چقدر ماسوله قشنگ بود . مامان جون از نمایشگاه کتاب واسم اولین کتاب داستان رو به اسم نگیر بهونه ای دردونه رو خرید یه عالمه عکس های خوشگلم گرفتم. وقتی رسیدیم خونه من شیر خوردم مامان هم با خاله مرضیه و خاله مینو رفت بیرون شام بخوره بابا هم با مامانی منو خوابوندن. پنج شنبه 10 شهریور تولد مامان جون بود. همه ناهار اومدن خونه ما...
9 مهر 1390
1